بلند شد و از خرابه بیرون زد.
کوچه و پس کوچههای محلهی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر میگذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانهی اکبر بوقی رسید. دستش را روی زنگ گذاشتهبود وتا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید، زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:
((مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.)) عزت کرمانشاهی ازپشت در با صدایی مرده گفت: ((داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.)) اکبر در را باز کرد و گفت: ((باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم اینطرفها پیدات نشه.)) -
غلامتم آق اکبر ایندفعه رو کمکم کن.....